خورشید، بسوز ...

ای خورشید بر چه می بالی؟ آیا بر روشنایی خود می بالی در حالی که محبوب من روشنگرتر است. مگر جز این است که قلبی را که تو نتوانستی روشن کنی او با چند لحظه حضورش آن را روشن نمود. آیا بر گرمای خود می بالی در حالی که محبوب من گرمابخش تر است. مگر جز این است که دستانی که از بی احساسی ها و دردهای روزگار سرد و خشن شده بود تو نتوانستی گرم کنی ولی دستان محبوبم در یک لحظه چنان گرمایی بدان بخشید که نمی توانی آن را تصور کنی. آیا به بزرگی خود می بالی در حالی که قلب معشوقم آنقدر بزرگ است که توانست من را با تمام عظمت درونم در قلبش جای دهد.

آری خورشید٬ تو در مقابل معشوق من چیزی برای بالیدن نداری٬ پس همان جا که هستی از این غم بسوز تا به پایان برسی...

و اما تو عزیزم٬ تو را با خورشید که هیچ با تمام دنیا هم عوض نمی کنم زیرا نزد من ارزش تو بیشتر است٬ این را بدان که با تمام وجود دوستت دارم...


اگر با اشک ها دریا بسازم *** اگر با خنده ها رؤیا بسازم


اگر اشک از دو چشمانم بریزد *** اگر خنده ز لبهایم گریزد


تو را هر جا که باشی دوست دارم

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد