قلب من

قلبم تقدیم به تو عزیزم



سلامی گرم٬ سلامی پر محبت٬ سلامی از اعماق جان٬ سلامی سرشار از عشق بر تو ای پروانه ی بی کسی هایم٬ ای شمع زندگیم٬ ای بلبل باغ وجودم٬ ای نفس سینه ی پرخروشم و ای ستاره ی آسمان تنهاییم. تویی که بار دیگر مفهوم عشق و محبت را برایم متجلی کردی. تویی که دوست داشتن را برایم معنا کردی. تویی که در میان ظلمت و تاریکی اطرافم راه را برایم روشن نمودی. تویی که در این سرمای احساسات و عواطف٬ وجودم را با محبت خودت گرم کردی. تویی که به آرامی آمدی و در قلبم منزل گزیدی و وجودم را به تسخیر خود در آوردی. و اما اکنون این قلب من است که آن را با دو دست خود به تو تقدیم می کنم. قلبی که پر بود از زخم های ناجوانمردان و جفاکاران. این تو بودی که مرهم محبت بر روی زخم هایش گذاشتی و با صداقت و مهرت بار دیگر آرامش و سلامت را بدان بازگرداندی. این تو بودی که آن را دوباره زنده کردی و امید زندگی دوباره به آن بخشیدی. آری این تو بودی...


پس چگونه قلبم را از تو دریغ کنم در حالی که کسی جز تو لیاقت آن را ندارد. این قلب را به تو می سپارم به امید آنکه هیچگاه آن را به من بازنگردانی و روز به روز بر شور عشقش بیفزایی. آری عزیم. این است حرف دل من:


گر فضای روزگار تکه کند قلب مرا *** می نوسم روی هر تکه از آن نام تو را

 

برگرد

می روی، آرام و بی صدا می روی...

نمی دانم چه کسی رفتنت را به جنگلهای با شکوه شمال خبر داده که این گونه بر پاهای خود بلند شده و قامت برافراشته اند تا لحظه ی ورود تو را ببینند. آنچنان در اشتیاق ورود تو لحظه شماری می کنند که رفص کنان به این طرف و آنطرف می روند و برگهای خود را برای تو تکان می دهند.

نمی دانم چه کسی رفتنت را به دریاچه ی زیبای خزر خبر داده که موجهایش از نقاط دور بر روی یکدیگر می غلطند و از هم سبقت می گیرند تا خود را زودتر به ساحل برسانند و جمال زیبای تو را ببینند. این روزها آبی تر از همیشه شده اند تا شادی خود را از ورود تو اعلام نموده و از تو دعوت کنند که به آنها که بی صبرانه انتظار آمدنت را می کشند نیز سری بزنی.

نمی دانم چه کسی رفتنت را به کوههای سربه فلک کشیده و با عظمت البرز خبر داده که اینگونه در مسیر تو قرار گرفته و راه را بر تو سد کرده اند تا بیشتر پیششان بمانی و بتوانند هر چه بیشتر از گرمای وجود تو بهره ببرند، ولی تو همچنان پیش می روی و برف غم بر چهره هایشان می نشانی.

و نمی دانم چه کسی رفتنت را به آسمان مه آلود شمال خبر داده که این روزها از شدت شوق و ذوق اشک شادی می ریزد و از آن بالا چشمش را به جاده دوخته تا آمدنت را نظاره گر باشد. گویا هر لحظه از ابرها سراقت را می گیرد و از بادها احوالت را جویا می شود.

آری، تو آرام و بی صدا می روی در حالی که همه در آنجا از آمدنت خبر دارند و منتظر ورودت هستند تا چشمانشان به رخسار زیبای تو روشن و لبهایشان خندان و گونه هایشان گل نشان شود. برو که در آنجا قلبها برای تو می تپد و نفسها برای تو بیرون می آید و خورشید برای تو می تابد و آسمان برای تو می بارد.

ولی نیستی که ببینی با رفتنت سرتاسر تهران را غبار غم فرا گرفته است. دیگر خبری از آسمان صاف و زیبا نیست. اینجا پرندگان به جای ترانه ی شادی، نوای غم سر می دهند و آهنگ جدایی می نوازند. دیگر کوچه و خیابانهای تهران حال و هوای همیشگی خود را ندارد. گویا همه با هم قهر کرده اند و سینه هایشان پر است از غم فراق. حال که رفته ای زود برگرد که همه چشم براه بازگشت تواند. منتظرند تا بازگردی و بار دیگر شور و نشاط را به این شهر دلسوختگان و عاشقان بازگردانی.

برگرد که از همه بیشتر قلب کوچک و دلتنگ من است که انتظار بازگشتت را می کشد و چشمان غم زده ام به جاده ای که تو را از من جدا کرد دوخته شده تا شاید آمدنت را از همان جاده نظاره گر باشد. برگرد که تحمل دوریت سر آمده و جان بر لب رسیده است. برگرد... .

 

خورشید، بسوز ...

ای خورشید بر چه می بالی؟ آیا بر روشنایی خود می بالی در حالی که محبوب من روشنگرتر است. مگر جز این است که قلبی را که تو نتوانستی روشن کنی او با چند لحظه حضورش آن را روشن نمود. آیا بر گرمای خود می بالی در حالی که محبوب من گرمابخش تر است. مگر جز این است که دستانی که از بی احساسی ها و دردهای روزگار سرد و خشن شده بود تو نتوانستی گرم کنی ولی دستان محبوبم در یک لحظه چنان گرمایی بدان بخشید که نمی توانی آن را تصور کنی. آیا به بزرگی خود می بالی در حالی که قلب معشوقم آنقدر بزرگ است که توانست من را با تمام عظمت درونم در قلبش جای دهد.

آری خورشید٬ تو در مقابل معشوق من چیزی برای بالیدن نداری٬ پس همان جا که هستی از این غم بسوز تا به پایان برسی...

و اما تو عزیزم٬ تو را با خورشید که هیچ با تمام دنیا هم عوض نمی کنم زیرا نزد من ارزش تو بیشتر است٬ این را بدان که با تمام وجود دوستت دارم...


اگر با اشک ها دریا بسازم *** اگر با خنده ها رؤیا بسازم


اگر اشک از دو چشمانم بریزد *** اگر خنده ز لبهایم گریزد


تو را هر جا که باشی دوست دارم