تو چه می دانی عشق چیست. عشق موهبتی است که ارزش آن را نمی توان حتی بر زبان جاری کرد. زبانی که با تمام کوچکیش غرور یک مرد را می شکند. مردی که با تمام هیبت و مردانگیش قلبی لطیف و شکننده دارد. قلبی که آنقدر بزرگ است که کینه ها را در خود محو می کند و آنقدر کوچک است که جایی برای غیر معشوقش ندارد. معشوقی که با اولین نگاه وجود او را تسخیر کرد. وجودی که در غربت و تنهاییش به دنبال یاری بی ریا می گشت. یاری که با گرمای محبت و عشقش زمستان سرد و تاریک زندگی را تبدیل به بهار کند. زندگی ای که سرشار از بی وفایی ها و ناجوانمردی هاست. ناجوانمردی هایی که با پوست و گوشت انسان ها درآمیخته و در رگهای آنان جریان دارد. رگهایی که به جای عشق، خیانت را حمل می کنند. خیانتی که آرزوها و رؤیاهای شیرین را نقش بر آب می کند. رؤیاهایی که در آن اثری از من نبود و آنچه در آن یافت می شد ما بود. مایی که همچون یک روح در دو جسم بودند/ جسمی که تمام سختیهای دنیا را تحمل کرد و بر دوش کشید به امید آنکه معشوقش را به آغوش کشد. آغوشی که آن را به معشوقش هدیه کرده به امید آنکه وی نیز آغوش گرم خود را از او دریغ نکند. امیدی که اگرچه خود را دست یافتنی می نمود ولی هیچگاه بدست نیامد. و کیست که بداند عشق چیست...
*******************************
راستش این نوشته جزو اولین مطالبی است که نوشتم. تازه نوشتن رو شروع کرده بودم. می خواستم به نوشتم یک ویژگی خاصی بدم تا اونو از سادگی و یکنواختی در بیارم. در نهایت بعد از اینکه فکر کردم که چیکار کنم، به این نتیجه رسیدم که از هر جمله ای که می نویسم یک کلمه انتخاب کرده و جمله ی بعدم رو با همون کلمه شروع کنم. به نظرم کار جدید و جالبی بود. حالا اینکه خوب از آب در اومده یا نه قضاوتش با شما.