عشق گمشده ...

من با خاموشی خود فریاد می زنم، من با اشکهای خود سخن می گویم، سخن از عشق. عشقی که مانند مرواریدهای گرانبهایی که در دل صدفهای سفید در اعماق اقیانوسها قرار دارد، نایاب و دور از دسترس شده است. از عشق چیزی جز نام آن باقی نمانده. هرچه در گوشه کنار این شهر به ظاهر متمدن بیشتر می گردی کمتر از عشق اثر و ردپایی می یابی. کجاست عشق، چه شده که نامش بر سرتمام زبانها جاری است ولی از خودش خبری نیست. شاید این دنیای ماشینی معنای عشق را نیز مانند خود عوض کرده، شاید واقعاُ عشق همان چیزی باشد که همه انسانها حتی نامردان کوردل بی معرفت هم ادعای آن را می کنند، باشد. ولی من این عشق را نمی خواهم، من همان عشق پاکی را می خواهم که گرمایش همواره گرمابخش وجود است و نورش همواره روشنگر راه پرپیچ و خم. من آن عشقی را می خواهم که با گوشت و پوستم درآمیزد و زشتیهای این دنیای نامرد را برایم زیبا گرداند. ولی چه کنم که دیگر اثری از این عشق نیست. این را میدانم که ناامیدی سودی ندارد به همین دلیل ناامید نمی شوم و چشم به انتظار آن عشق پاک می نشینم. به امید آنکه روزی آن را بیابم و از شمیم دلنوازش، حیاتی دوباره بگیرم...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد