اعتراف ...

بر من خرده مگیرید، آری، اعتراف می کنم. من شمعم. شمعی که چشم براه است. چشم به راه پروانه ای عاشق. چشم براه پروانه ای که با شعله ی عشق من درآمیزد و من نیز تا آخر عمر همواره به عشق او بسوزم و آب شوم. این است و کمتر از این نیست بهای عشق و عاشق شدن. بهای عشق پاکی که به من هدیه کرد. آری، او وجودش را به من بخشید و از آنچه داشت به خاطر من گذشت. پروانه ای که همواره جایش بر روی گلهای زیبا و معطر بود. پروانه ای که تنها داراییش دو بال زیبا و شگفت انگیز بود ولی با این وجود حاضر شد آن گل وبستان را ترک کند و بر روی شعله های سوزان عشق من بنشیند و آرام گیرد،. این را می دانست که با این کارش بالهای زیبای خود را از دست می دهد ولی گویا او نیز در دل عشقی داشت که از از درون او را می سوزاند و تنها با شعله های عشق من بود که می توانست آتش وچود او را خاموش کند. ولی اکنون که به هم رسیده ایم روز به روز این آتش برافروخته تر و سوزانتر می شود. ولی اشتباه نکنید، این سوختن کجا و آن سوختن کجا. بعد از وصال، سوختن چقدر زیبا است. اینکه تو به پای دیگری بسوزی و او به پای تو. آه، تمام اینها خیالی بیش نیست. من کماکان همان شمع تنهایم و همچنان منتظر و چشم براه پروانه ای عاشق...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد