دلشکسته ترین عاشق ...

آری، من عاشقم. از همان آغاز تولد اجزای بدنم را عشق در آمیختند. آنگاه که هر یک از اجزای وچودم را از سمتی گردهم آوردند به گوشم خواندند که تو عاشقی. اما من حتی معنای عشق را نمی دانستم ولی کم کم باورم آمد که عاشقم و باید به پای معشوقم بسوزم ولی کیست آن معشوق که حتی یک بار نیز او را ندیده ام و نام او را نمی دانم. بالاخره بعد از تولد مرا به همراه دوستانم به دست یک فروشنده یا بهتر بگم دلال سپردند. در آن لحظه قلب و سینه ام مالامال از عشق بود، ولی عشق به کی؟ نمی دانم. تنها به فکر این بودم که کسی را پیدا کنم که این عشق را خالصانه تقدیم او کنم. افراد زیادی آمدند و رفتند. یکی یکی دوستانم را از من جدا می کردند. چه شب سرد و تاریکی بود. آسمان هم مرواریدهای سفید و زیبایش را به زمین هدیه داده بود. گویا او نیز مثل من عاشق بود. در یکی از همین شبهای سرد زمستانی بود که ترمز یک ماشین مدل بالا من را فکر بیرون آورد و متوجه خودش کرد. بعد مردی را دیدم که از ماشین پیاده شد و با فروشنده کمی صحبت کرد و بعد من را به او سپرد و آرام بهم گفت که خوش بگذره. لبخند معنا داری بر لب داشت ولی من آنموقع معنای آن لبخند را نفهمیدم. بهرحال احساس خوبی داشتم. گویا گمشده ی خود را پیدا کرده بودم. او را دوست داشتم نه به خاطر اینکه ثروتمند است یا خوش پیپ، بلکه به خاطر اینکه قلبم عاشقش شده بود و خیلی زود بهش دل بست. در همین افکار بودم که ناگهان گرمایی را حس کردم. به خود که آمدم دیدم دستهای گرمش مرا می فشارد. من را با همان دستهای آتشینش از جا بلند کرد و به طرف صورت خود برد. چه چشمان زیبا و پر محبتی داشت. شعله های عشق و علاقه را می شد به راحتی در آن دید. چند لحظه با آن چشمان دیوانه کننده اش به من خیره شد وسپس چشمانش را تا نیمه بست و من را به طرف لبهایش نزدیک کرد. آنگاه با تمام وجود و از اعماق جان بر لبانش بوسه زدم. لبهای پر مهرش بر لبهای من بود و آرام لبهایم را با لبهایش می فشرد. آنچنان آتش عشق در وچودم شعله ور شده بود که ناگهان وجودم آتش گرفت. گرمای سوزنده ای بود ولی من همچنان لبهای معشوقم را می فشردم و ذره ای به چیز دیگر توجه نداشتم. تمام حواسم به او بود. چه لحظات لذتبخشی بود. این لحظات بود که به زندگی معنا می بخشید. گویا یک عمر با او انس داشتم. دیگر احساس تنهایی نمی کردم. معنای عشقی را که تا ساعاتی پیش تنها نامش را شنیده بودم اکنون از اعماق جانم حس می کردم.
همواره از شدت عشق می سوختم و غرق لذت بودم که ناگهان لبهای آتشینش از لبهایم جدا شد. تا به خود آمدم دیدم آنچنان محو معشوق بودم که از خود غافل شدم. نگاهی به خود کردم دیدم دیگر چیزی از من باقی نمانده است. عشقی که وجودم را آتش زده بود تمام جان و هستیم را سوزانده بود و چیزی باقی نگذاشته بود. ولی من از این موضوع ناراحت نبودم، بلکه خوشحال بودم و افتخار می کردم که جسم وجان خود را فدای معشوقم نمودم و به او تقدیم کردم. به من گفته بودند که تاوان عشق و عاشقی سخت است و من هم با کمال میل پذیرفته بودم. در این افکار عاشقانه بودم که گرمای وجودم به سرما گروید. چشمم را که باز کردم دیدم نزدیک پنجره ی اتومبیل هستم. به چشمانش نگاه کردم، دیگر از آن چشمان عاشق و مهربان خبری نبود. عشق جایش را به نفرت داده بود. حتی دیگر حاضر نبود که به چشمانم نگاه کند. قبل از اینکه اجازه ی حرف زدن پیدا کنم با بی رحمی مرا از پنجره به بیرون پرت کرد و من را نقش زمین کرد. چه می دیدم. آیا این همان مرد رویاهایم بود. باورم نمی شد. تمام هستیم را فدایش کردم ولی اکنون او اینگونه من را مثل یک آشغال دور انداخت. یعنی چشمهایش به من دروغ گفته بودند. بغض گلویم را می فشرد. چه زندگی کوتاه و بی معنایی. آه، چشمهایم را بستم در حالی که آرام آرام اشک از گوشه ی چشمانم سرازیر می شد. سعی می کردم با بستن چشمهایم آن خاطره های خوش را از بین نبرم. ولی کی رو می خواستم گول بزنم. چشمان پر از نفرتش را نمی توانستم فراموش کنم. نمی دانم چه بدی از من دیده بود که اینگونه جواب عشق پاکم را داد. اکنون که داستان تلخ زندگیم را برایتان تعریف می کنم نفسم به سختی از سینه بیرون می آید. می دونم آخرین لحظات زندگیم را سپری می کنم. افتخار می کنم که در زندگی به هیچکس خیانت نکردم و دل کسی را نشکستم، اگرچه به من خیانت شد و قلب عاشقم را تکه پاره کردند. افتخار می کنم که با عشق به دنیا آمدم، با عشق زندگی کردم و با عشق از دنیا می روم. فقط به دوستانم بگویید که عشق آنچیزی نیست که از آغاز تولد در گوشتان می خواند. در این دنیا عشق یک رؤیاست. یک رؤیا...

 

 ********************

گفتم شاید بخواهید بدونید که چی شد این داستان کوتاه و نسبتاً غم انگیز رو نوشتم. اگرچه شخصیت این داستان فقط یک سیگاره ولی شاید همین یک سیگار نماینده ی دلهای شکسته ی زیادی باشه. راستش یه بار به یک جمله برخوردم. نوشته بود: "عشق را از سیگار بیاموز، با اینکه می دونه آخرش زیر پات لهش می کنی، با تمام وجود، عاشقانه بر لبانت بوسه می زنه و تا آخرین لحظه ی عمرش به پای تو می سوزه". شاید به ظاهر جمله ی تکراری و ساده ای باشه و خیلی ها به راحتی از کنارش بگذرن ولی وقتی چشم من به این جمله افتاد خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و تصمیم گرفتم داستانی بنویسم و سیگار را به عنوان سمبل و نمادی از یک عشق پاک و عاشقی دلسوخته، شخصیت اصلی این داستان قرار بدم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد