ای که مرا از خود می رانی و از من روی برمی گردانی، اگر می دانستی با این کارت چه بروز من می آوری حداقل از روی ترحم هم که شده به من پشت نمی کردی. چه بروز ماه می آید اگر روزی خورشید از او روی برگرداند. یگذار خود بگویم. همان ماهی که از درخشانی و نور سیمای شاد و مهربانش، هر شب همه جا روشن می شد، دیگر نوری برای تابیدن ندارد، می دانی چرا؟ چون خورشید قلبش را شکسته و به او پشت نموده است. به جای آن، چهره ای سرد و خاموش جایگزین شده که حکایت از دلی پر از غم و سرشار از آه و ناله می کند.
و چه بروز ستارگان خواهد آمد اگر ماه اینگونه سرد و خاموش باشد. ستارگانی که هر شب از دیدن روی زیبای ماه آنچنان خوشحال و سرزنده می شدند که نور این شادی تمام وجودشان را روشن و منور می ساخت. اکنون چه بروز آنها خواهد آمد اگر شبی ماهی غمگین را ببینند که روز به روز از شدت ناراحتی و قصه بی تابتر و خاموشتر می گردد. با چنین وضعی دیگر ستارگان چه دلیلی برای ادامه ی حیات خواهند داشت.
و چه بروز آسمان پرعظمت شب می آید اگر ستاره ای وجود نداشته باشد که با نور زیبای خود آن را آزین بندی نماید. آیا جز این است که ستارگان به آسمان عظمت و زیبایی می بخشند و آن را دوست داشتنی می نمایند. دیگر چه عظمتی برایش خواهد بود اگر ستاره ای نباشد. آیا غیر این است که بدون ستاره، همچون پرده ای سیاه و بی ارزش زمین را احاطه کرده و آن را در تاریکی و ظلمت فرو می برد.
و بروز زمین چه خواهد آمد اگر نصف عمرش را محبوس و زندانی باشد. زندانی آسمانی سیاه و ترسناک که وی را در برگرفته و گویا هر لحظه می خواهد زمین را با بی رحمی تمام در خود ببلعد و نابود سازد. زمینی که هر لحظه با دیدن آسمان پرستاره جان تازه ای می گرفت اکنون با این همه ظلمت و تاریکی چگونه به حیات خویش ادامه دهد.
و چه بروز خورشید می آید اگر زمینی نباشد تا هر صبح چشم به انتظار تابیدن پرتوهای زیبا و گرمابخشش باشد. خورشیدی که از خود و تک تک اجزای وجود خود می گذرد و آنها را می سوزاند تا زمین را دلگرم و مسرور ساخته و به زمینیان ادامه حیات بدهد. حال اگر زمین نباشد، دیگر خورشید به چه امیدی زنده باشد وقتی هدفی برای زنده ماندن ندارد و دیگر هیچ کس انتظار تابیدنش را نمی کشد.
پس خورشید با روی گرداندن از ماه در واقع به خود و به زندگی خود ضربه وارد می کند ولی خودش خبر ندارد. اگر خبر داشت دیگر به چشم حقارت به ماه نمی نگرید بلکه تا آخر عمر به پای ماه می سوخت وحیات خود را مدیون او بود.
تو هم قصد رفتن داری و می خواهی مرا با کوله باری از غم تنها بگذاری. باشه، برو... . اگر می بینی اصرار دارم که پیشم بمانی به این دلیل نیست که قلبم می شکند و به این دلیل نیست که تنها می مانم. بلکه به دلیل آن است که در این دنیای پستی که از پشت به انسان خنجر می زند و گرگهای انسان نمای حیوان صفتِ فراوانی در آن دنبال طعمه می گردند، دیگر کسی را مثل من پیدا نخواهی کرد. نمی خواهم طعمه ی گرگهای گرسنه ی سنگدل شوی. نمی خواهم حتی یک لحظه پریشانی و ناراحتی را بر رخسارت ببینم. آری، دلیلش این است و جز این نیست.
ای خورشید من، ماه زندگی تو منم. پیشم بمان. برای همیشه. بدان که تا آخرین نقس دوستت دارم...
سلام عزیزم مطالبت خیلی قشنگه
اگر رنگشو عوض کنی خیلی بهتر میشه